آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها به این موضوع فکر کرده بود و نمی فهمید که چه بر سر زندگی اش آمده است! اما نمی خواست سوال دوستش را بی پاسخ بگذارد. کمی فکر کرد و ناگهان پاسخ خاص و کاملی را که می خواست، یافت . این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه آهنگری، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم.
می دانی چطور این کار را می کنم؟ اول، فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود؛ بعد با بیرحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سرهم به آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد، شکلی را که می خواهم بگیرد. بعد، آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم، به طوری که تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم.»
آهنگر لحظه ای سکوت کرد ... و سپس ادامه داد:
»گاهی فولاد نمی تواند تاب این همه رنج و فشار را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود. آنگاه می فهم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. لذا آن را کنار می گذارم.»
آهنگر باز کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
«می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده، پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم. انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برم. اما تنها چیزی که می خواهم این است:
خدای من، ای جان جانان، از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی به خود بگیرم.... با هر روشی که می پسندی ادامه بده. هر مدت که لازم است ادامه بده.... اما هرگز مر به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!»
شب آنگاه زیباست که نور را باور داشته باشیم.
گردآوری: مرکز مشاوره روانشناسی آرامیس